گیتار ... شب و دستانی که از حرکت ایستاده اند...
سیم ... انگشتان و چشم هایی که به کوک ساز خیره مانده اند...
دستم را روی سیم ها حرکت می دهم و از نت ها میخواهم فریاد سر دهند...
"دو" بر سر دو راهی... "ر"رنگ می بازد... "می" در میانه ی راه می ماند...
"فا" به فالش می رسد...و "س" سلانه سلانه می آید... "لا" لالایی می خواند... و
"سی" تنها بازمانده ی اعجاز روزگار...تنهای تنها سکوت را معنی می کند...
دیگر نت ها هم دل به دل سکوت داده اند ...
و منتظر اشاره ی انگشتانم هستن برای همنوایی و هم دردی ...
تنها بازمانده برای من همین گیتار است و صدایی که در دست باد است...
شاید نت ها بازگردند روزی...
و سکوت را با موسیقی تبدیل به فریادی شگرف کنند ...

من خودم هستم و یک حس غریب...
و سازی که هر شب تنهایی را با نت سکوت می نوازد...
و آسمانی از شعر های نخوانده...
راز من و گیتارم همین جاست...
او سکوت را تعبیر میکند و من دل به دل سیم هایش می دهم...
تا شاید دست هایم با او هم نوا شوند...
|